دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید ”.

     اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد. دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت: "نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی”.

     خدا گفت: "اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای.

راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی”.

دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. سال‌ها بعد دانه کوچک، درخت بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. درختی که به چشم همه می‌آمد...

                                      

اون  هفته یه sms برام اومد با یه شماره ی نا آشنا ، نوشته بود " دیدی بازم یادت رفت"

اول یکم فکر کردم ، بعد گفتم بابا بی خیال حتما مزاحمه مثلا چی میخواسته یادم بره!؟

خلاصه گذشت وتا دیروز که نشسته بودم نگاه تلویزیون می کردم شبکه رو که عوض کردم داشت مستند ی از ماه و ستاره و راه شیری نشان میداد.

پیش خودم گفتم :ببین سال پیش همین موقع ها بود که می خواستم یه تلسکوپ بگیرم یک سال گدشت هنوز .....

تو همین فکرا بودم که یکدفعه داد زدم گفتم : وای مامان، دیدی امسالم یادم رفت تولد سارا رو بهش تبریک بگم!


آخه پارسال من تولدشو فراموش کرده بودم برای اولین بار بعد از 5 سال !

و اصلا هم یادم نیومد تا یه شب خودش زنگ زد بهم گفت یک _هیچ به نفع من "تولدم مبارک"

خلاصه اینکه روزی که رفتم براش هدیه ی تولد بگیرم همون روزی بود که با مامان رفتیم تلسکوپم

سفارش بدیم،حالا این جوری شد که دوباره یادم اومد اما بازم کار از کار گذشته بود...

برام خیلی عجیب بود که چرا فراموش کردم ،هنوزم برام سواله!

اما یه چیزی رو خیلی خوب فهمیدم، که اگر در آینده همسرم روز تولدم  و یا سالگرد ازدواجمون رو فراموش کرد مطمئن باشم که فقط فراموش کرده همین و تازه اونقدر عشق و علاقه اش تثبیت شده که لازم نبوده با یه هدیه اونو تایید کنه
و اینکه تمام روزهامون مثل روز تولدم براش بوده که هیچ تمایزی براش قائل نشده نه اینکه روز تولدم مثل بقیه روزا براش بی ازرش بوده.

 

حرفایی بود که من اون روز به سارا هم زدم.

 

 

 

تعداد صفحات : 12

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد